شیرین ترین داستان در باره پدر از زبان سعدی حکایت از سعدی در باره پدر همی یادم آید ز عهد صغر که عیدی برون آمدم با پدر به بازیچه مشغول مردم شدم در آشوب خلق از پدر گم شدم برآوردم از بی قراری خروش پدر ناگهانم بمالید گوش که ای شوخ چشم آخرت چند بار بگفتم که دستم ز دامن مدار به تنها نداند شدن طفل خرد که نتواند او راه نادیده برد تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر برو دامن راه دانان بگیر مکن با فرومایه مردم نشست چو کردی، ز هیبت فرو شوی دست به فتراک پاکان درآویز چنگ که عارف ندارد ز در یوزه ننگ مریدان به قوت ز طفلان کمند مشایخ چو دیوار مستحکمند بیاموز رفتار از آن طفل خرد که چون استعانت به دیوار برد ز زنجیر ناپارسایان برست که درحلقهٔ پارسایان نشست اگر حاجتی داری این حلقه گیر که سلطان از این در ندارد گزیر برو خوشه چین باش سعدی صفت که گردآوری خرمن معرفت شعر از سعدی

داستان پادشاه و شاهزاده خانم

شیرین ترین داستان در باره پدر از زبان سعدی

ز ,پدر ,سعدی ,باره ,طفل ,خرد ,در باره ,باره پدر ,خرد که ,از سعدی ,طفل خرد

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اتاق کوچیکِ من سوالات درس به درس پایه هفتم tajhizatdandan خلاصه کتاب انگیزش و هیجان محمد پارسا فایل های مفید و کاربردی داستان های کوتاه مکث سیاسی خرید کتاب استخدامی ای شما! ای تمام عاشقان هرکجا این وبلاگ جهت غنای بیشتر و اطلاع رسانی علمی با هماهنگی و همكاری استاد صیادی و همكاران سامان یافته است